عبور از خیابان (یکشنبه 86/8/27 ساعت 7:18 صبح)
پیرمرد نابینا عصایش را تکان می داد و می گفت: یک نفر مرا از خیابان رد کند. وضع ظاهریش بسیار نامرتب بود گویا مدتها حمام و لباس عوض نکرده بود.
زنگ دبیرستان دخترانه زده شد. دخترها دسته دسته از مدرسه بیرون می آمدند و بی توجه از کنارش می گذشتند. بعضی به تمسخر چیزی گفته و می خندیدند. در این اثنا دختر هفت هشت ساله ای متوجه پیرمرد شد. دست پیرمرد را گرفت و سر شانه خودش گذاشت و گفت: برویم.
وقتی دخترک با پیرمرد از خیابان رد شدند مادرش از طرف دیگر صدا کرد مواظب خودت باش آن طرف خیابان چه می کنی؟ صبر کن بیایم دستت را بگیرم!!!
نویسنده: مصطفی فوائدی